۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

:)

میلاد جان رفیق، مجید توکلی عزیز، دکتر زیدآبادی نازنینم، شبنم خانم گل، دکتر امین زاده ی خوشرو و مهربانم، شیوا خانم شیطون، دکتر رمضان زاده خوش اخلاق (!) و جسور، بهاره ی زیبا و دوست داشتنی ، خانم شهیدی مبارز... عید تون مبارک، هر کجا که هستین زمان تحویل سال سر سفره ی تمام ما، تمام ایران، شریک لبخندها و آرزوهای نیک و این حس بزرگ باهم بودن و هم دلی سبز هستید، چشم انتظار دیدار روی ماهتان هستیم، مشتاق و صبور.

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

سال نو مبارک!

روزی ما دوباره كبوترهایمان را پیدا خواهیم كرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت


روزی كه كمترین سرود
بوسه است
و هر انسان برای هر انسان
برادری ست
روزی كه دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ایست
و قلب
برای زندگی بس است

روزی كه معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی كه آهنگ هر حرف، زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جستجوی قافیه نبرم
روزی كه هر حرف ترانه ایست
تا كمترین سرود بوسه باشد
روزی كه تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یكسان شود
روزی كه ما دوباره برای كبوترهایمان دانه بریزیم ...
و من آنروز را انتظار می كشم
حتی روزی
كه دیگر
نباشم ... "


احمد زید آبادی را آزاد کنید!



۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

سی سال پیش قرارمان این نبود که در چنین روزی فرزندانمان را به بند بکشیم و زیر ضربات مشت و لگد بازجو ببریم!



جناب آقای جعفری دولت آبادی دادستان محترم تهران

با سلام و تحیات

شاید اگر به روزهای جوانیمان بازگردیم هردوی ما روزهایی را به خاطر بیاوریم که یا برای بدرقه و یا استقبال دوستانمان در برابر دیوارهای سترگ و درب سنگین اوین جمع می شدیم. هرگاه در آن زمان از برابر آن دیوار سرد و سخت می گذشتیم آرزویمان بود که روزی را شاهد باشیم تا آوار شوند و فرو ریزند بر سر استبداد و آزادی از پس آن پدیدار گردد و پایدار.
شاید یادتان باشد که با چه شور و نشاطی آزادی همرزمانمان را جشن می گرفتیم و با چه خشم و عصیانی شکنجه و شهادت یارانمان را دادخواهی می کردیم. نمی دانم به یاد دارید روزهایی را رژیم شاهنشاهی در اوج اقتدار دسته دسته بهترین فرزندان این مرز و بوم را به همین زندان اوین می برد و با هر ستمی که به ملت روا می داشت ضربه ای کاری به ریشه های استبدادیش فرو می آورد.
اگر این همه و بسیاری دیگر را به یاد ندارید که می دانم بهتر از من در خاطرتان موج می زند این را حتما می دانید که آن دیوارهای سترگ و نام مخوف اوین هیچگاه نتوانست بقای رژیم شاهنشاهی را تضمین نماید. اگر چه ویرانی این زندان مخوف هیچگاه محقق نشد اما نتوانست خللی در اراده انقلابی بنده و شما و میلیونها نفر دیگر وارد کند.
جناب آقای جعفری دولت آبادی
خوب به یاد دارید روزی را که در اندیشه بودیم اوین را تماشاگه همه مستبدین کنیم و استبداد کریه را در آن به نمایش گذاریم و به جهانیان نشان دهیم این است سزا و سرانجام دیکتاتوری.
با خود می اندیشیدیم که روزی به همراهفرزندانمان از میان راهروها و بندها و سلولهای تاریک و نمور اوین عبور کنیم و از پس این دیوارهای پوسیده به ظاهر استوار ارزش آزادی و آزادگی را به رخ فرزندانمان بکشیم. اکنون که بنده و حضرتعالی سی زمستان از آن روزها را از سر گذرانده ایم در دو جایگاه متفاوت هستیم که بی شک در آن روزها هیچکدام فکرش را نیز نمی کردیم در این دو جای قرار بگیریم.
شما در پس همه این سالها دادستان باشید و من دادخواه، با حکم شما فرزندم در همان اوین باشد و من برای آزادیش در پای همان دیوارهای سرد و بی روح. هیچ نمی دانستم که پس از سی سال باز هم باید در پای همان دیوارها و همان در باشم، روزی برای آزادی همرزم امروز برای آزادی فرزندم.
جناب آقای دولت آبادی
اگر شما فقط چند بار نام فرزندم علی ملیحی فرزند جواد ساکن بند 240 سلول انفرادی را شنیده اید من 27 سال است که او را می شناسم اندیشه اش در دامان مادری آموزگار و پدری شاید انقلابی پرورده شده است اندیشه ای که نه من و نه شما نمی توانیم بر رد آن حتی واژه ای بیان نمایم. 27 سال است که نظام جمهوری اسلامی تربیت فرزندم را بر عهده داشته است او میراث دار اندیشه های نسل بنده و شماست. گواهی می دهم دغدغه های او همان است که بسیاری از دوستان و خویشانمان را در آن سالها در پس همین دیوارها و دری که اکنون با حکم شما باز و بسته می شود را به سبب آن چشم در راه بودیم. گواهی می دهم دغدغه های فرزندم علی همان است که بسیاری را مردانه در سالهای کودکی فرزندم مفتخر به نام شهید و جانباز و رزمنده و آزاده و ایثارگر کرد و خوشا آنکه حضرتعالی نیز در این رهگذر در راه اعتلای وطن و صیانت از آزادی ملت به صفت جانبازی مفتخر گشتید.
دادستان محترم تهران
سی سال پیش قرارمان این نبود که در چنین روزی فرزندانمان را به بند بکشیم و زیر ضربات مشت و لگد بازجو ببریم و پدران و مادران کهنسال را گریان و نالان در پای دیوارهای لرزان اوین به نظاره نشینیم، دسته دسته دانشجویان را از سر کلاس درس به سلول انفرادی ببریم و وکلای ایشان را از پشت در زندان برانیم و بازجو آن کند که می خواهد آن گوید که دیوار از شرم فرو ریزد و برای فرزندانمان که دربند وامانده اند راهی نماند جز اعتصاب غذا. و خود نیک می دانید این نیست همه آنچه که هست و نباید باشد.
و اگر نمی دانید قاطعانه می گویم بیش از یک ماه فرزندم علی در انفرادی بند 240 در بند است در روزهای نخست بازجویی در برابر اصرار غیرقانونی بازجو جهت قبول اتهامات واهی قانونا مقاومت می کند و به همین علت توسط بازجویش به شدت ضرب و شتم می شود و در جهت تظلم و اعتراض چهار روز را دست به اعتصاب غذا می زند. ناباورانه می بینیم همه آنچه را که نبایست ببینیم. حالیه اشک در چشم و خشم در دل و آه بر لب در برابر این سی سال نشسته ام و سرانجام کار را می نگرم. نمی دانم آنگاه که بر حسب وظیفه انسانی خود با فرزند دربندم ملاقات نمودید در وجود نحیف و چشمان کم سوی او چه دیدید؟ مجرمی خطرناک و جانی بالفطره که شرارت سرتاپای او را فراگرفته و دهها و صدها نفر را به خاک سیاه نشانده و یا اینکه مادران بسیاری را داغدار کرده و پدران بیشماری را سیاه پوش، و یا اینکه صدها قبضه سلاح سرد و گرم و اسناد طبقه بندی شده و محرمانه و اسناد جعلی از او کشف شده و زخم خوردگان از ترس او شهامت شکایت ندارند؟ و این چنین است که می بایست او در سلول نمور انفرادی بماند تا شاکیانش شهامت شکایت یابند و جرایمش یکی پس از دیگری کشف و افشا شوند.
اما آنچه را که خود شما به ایشان تفهیم کردید غیر از این همه است. علی دانشجویی است با جسمی رنجور و اندیشه ایی سترگ و آرمانی پویا به زیبایی آزادی، سلاح و ادوات جرمش همین یک قلم است که امروز از آن دور افتاده است و آثار جرمش همه در صفحات روزنامه ها و تارنماها با نام زیبایش هویدا که نه پنهان شدنی است و نه اراده ایی برای پنهان ماندن آن وجود دارد. از قرار معلوم بازجویی اش نیز تمام شده است، چشمان خانواده اکنون در آستانه نوروز حضور او را مشتاقانه انتظار می کشد، حال که با درایت و سیاست جنابعالی بسیاری از همبندان و هم وندان علی یا آزاد شده اند و یا در شرف آزادی هستند از شما نه به عنوان یک همرزم که به عنوان یک دادخواه و از باب تظلم تقاضا دارم همه چشمان نگران درپای دیوارهای اوین را شاد نموده و آنچه را که حقمان است به ما برگردانید. بی شک خود بهتر از هر کس دیگری می دانید مطالبه آزادی فرزندانمان حقی است که دیر یا زود ستانده می شود چه نیکوست که این امر به ید حضرتعالی و در آستانه نوروز باشد.
جناب آقای جعفری دولت آبادی
در پایان لازم می دانم در کمال صحت عقل و آزادی و اختیار اقرار کنم که به قول مشهور اقرار العقلاء علی انفسهم جایز بل نافذ اینجانب جواد ملیحی پدر علی ملیحی اقرار می کنم من نیز در جرم فرزندم شریک هستم و همان را می اندیشم که او می اندیشد و اگر او را به این جرم بازداشت نموده اید شایسته و بایسته است به استناد وظیفه شرعی و قانونی مستندا به این اقرار من را نیز همراه او به بند بکشید. باشد تا راه سی سال پیش رفته را دوباره روم با این تفاوت که اینبار من در همان راهم و شما .... .

با تجدید احترام

جواد ملیحی

24/12/88
پای دیوار زندان اوین

:(

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

چگونه ممکن است بچه من که 6 دی شهید شده به یکباره در 23 دی این همه خون از زیر سرش سرازیر شود؟!

با گذشت بیش از دوماه از وقایع روز عاشورا، هنوز اسامی بسیاری از کشته شدگان وقایع این روز اعلام نشده و خانواده های آنان تحت فشارند تا در مورد نحوه کشته شدن فرزندانشان سخنی نگویند؛ اما شهناز اکملی، مادرمصطفی کریم بیگی همچنان خواهان معرفی و محاکمه آمران و قاتلان فرزندش و دیگر کشته شدگان است. مصطفی کریم بیگی، جوان 26 ساله ای بود که در روز عاشورا به شهادت رسید؛ او را در حالیکه گلوله ای به پیشانی اش اصابت کرده بود، از بالای پل کالج به پایین پرت کردند.
مصاحبه "روز" با مادر مصطفی کریم بیگی راکه بعد از 14 روز بی خبری، پیکر فرزندش را تحویل گرفت و تحت فشار مقامات امنیتی در سکوت و تدابیر امنیتی شدید او را به خاک سپرد، در ذیل بخوانید.

خانم اکملی شما چگونه از شهادت فرزندتان خبردار شدید؟
من 14 روز از پسرم بی خبر بودم؛ خانواده هر روز دم در زندان اوین دنبال بچه ام بودند اماهیچ کسی هیچ خبری نمیداد. رفتیم شکایت کردیم اما ماموران امنیتی خیلی برخورد بد و زننده ای کردند و به من گفتند: "برو بچه ات را از توی جوب پیدا کن و دربیاور" و بعد هم گفتند :"حتما بچه ات کراک کشیده افتاده یه گوشه" و... گفتم بچه من اصلا اهل سیگار هم نبود و برای اعتراض به کشتن جوانان مردم رفته بود.آگاهی تهران هم که رفتیم عکس مصطفی را دیدم اما به من گفتند اشتباه میکنی این پسر تو نیست و قبلا کس دیگری او را شناسایی کرده است. باورم هم نمی شد. بعد گفتند برو به پزشکی قانونی کهریزک سر بزن. من رفتم و پیکر پسرم را شناسایی کردم. هنوز شال گردن دور گردنش بود. دنیا روی سرم خراب شد و دیگر چیزی نفهمیدم. اصلا نفهمیدم چگونه مرا از کهریزک بیرون آوردند.

گفتید فرزندتان برای شرکت در اعتراضات رفته بود؛ در این مراسم ها معمولا شرکت میکرد؟
بله از 18 تیر ده سال پیش همیشه در اعتراضات شرکت میکرد؛ بعد از انتخابات هم در تمام اعتراضات حضور داشت. می گفت رای مان را پس خواهیم گرفت و اجازه نخواهیم داد خون جوانان مردم پایمال شود. همیشه می گفت معلوم نیست چقدر باید خون ریخته بشود تا بچه های ما در آینده بتوانند در آزادی زندگی کنند. مدام به من می گفت که اگر او را بازداشت کردند جلوی زندان اوین نروم. حتی می گفت: "گریه و زاری تو پیش ماموران به خاطر من بدترین شکنجه برای من است. حتی اگر مرا کشتند هم نیا و التماس نکن، زاری نکن، سرت را بالا بگیر و نگذار به خاطر گریه ها و التماس های تو من شکنجه شوم چون این بدترین شکنجه است برای من و..." باور کنید من هم در 14 روز حتی یکبار هم جلوی اوین نرفتم همیشه پدرش می رفت و با اینکه قلبم پر می کشید اما نرفتم.

شما میدانستید که مصطفی در اعتراضات روز عاشورا شرکت کرده و در طی 14 روز بی خبری از مصطفی احتمال بازداشت او را میدادید؟
بله من میدانستم که به مردم می پیوندد و میرود.

برخی خبرها از ایجاد مزاحمت تلفنی برای شما با موبایل پسرتان حکایت دارد. آیا این مساله صحت دارد؟ در آن 14 روز با شما تماسی گرفته شد؟


بله هر شب بین ساعت دو و نیم تا سه نیمه شب تلفن زنگ میخورد و سکوت بود و گاهی صدای نفس نفس زدن کسی می آمد. من و همسرم خیال میکردیم پسرم تماس گرفته و اجازه صحبت به او نمی دهند. از خوشحالی گریه میکردیم که او زنده است.

این تلفن ها تا چه زمانی ادامه داشت؟

تا روزی که ما پیکر پسرم را شناسایی کردیم و بعد از آن قطع شد.

شما کی مصطفی را تحویل گرفتید و پیکر پسرتان چه وضعیتی داشت؟
مصطفی 8 دی ماه شهید شد و 21 دی ماه ما او را شناسایی کردیم و 23 دی هم شبانه او را به خاک سپردیم. یک سوراخ در سمت چپ پیشانی پسرم بود و او را کالبد شکافی کرده بودند و از گردن تا زیر ناف او را دوخته بودند. قلب و کلیه و بقیه اعضای بدن را برداشته بودند اما ما از این بابت گله ای نداشتیم چون پسرم به همراه دخترم و من همیشه می گفتیم که بعد از مرگ اگر دچار ضربه مغزی شدیم اعضای بدن ما را باید به کسانی که نیاز دارند ببخشند.

گویا شروطی نیز برای تحویل پیکر فرزندتان برای شما گذاشته بودند. ممکن است توضیح دهید و بگویید که در گواهی دفن که صادر شد علت فوت ایشان را چه نوشته بودند؟
پزشکی قانونی به ما گفت که روز عاشورا کشته شده اما سه گواهی دفن صادر کردند که در یکی نوشته بود به علت برخورد جسم نوک تیز با سرش کشته شده؛ در گواهی دوم نوشته بودند از پل افتاده و در گواهی دیگر هم نوشته بودند تیر به سرش خورده است. به شرطی پیکر مصطفی را به ما دادند که قبول کنیم در اثر برخورد با شی نوک تیز کشته شده و ما نیز برای اینکه بتوانیم پیکر پسرمان را تحویل بگیریم قبول کردیم.

شما ساکن تهران هستید؛ چرا مصطفی را در بهشت زهرا به خاک نسپردید؟
خودمان نخواستیم در بهشت زهرا دفن کنیم چون به ما گفتند یک قبر دو طبقه مجانی میدهیم اما فقط باید پدر، مادر و خواهر مصطفی حضور داشته باشند و از طرفی به پدر مصطفی نیز گفتند اعلام کنید مصطفی بسیجی بود و پدر مصطفی نیز گفت من میخواهم بچه ام را کنار مادربزرگش دفن کنم. همین که پدر مصطفی این جمله را گفت یک ساعت طول نکشید که خود آقایان در امام زاده مهدی جعفر، در روستای جوقین از توابع شهریار، قبر را نیز کندند و یک ماشین از اطلاعات اسکورت کرد و خودشان بدون اینکه به ما بگویند بچه ام را به بهشت زهرا بردند و شستند و بعد آوردند شهریار و دفن کردیم. تمام لحظات هم فیلمبرداری میکردند. بچه من ساعت 8 شب دفن شد و من در حسرت وداع با او بودم و گفتم میخواهم بغلش کنم؛ قبری که کنده بودند کوچک بود و پیکر بچه ام به قبر نرفت و من توانستم بغلش کنم. اما یک نکته که من واقعا میخواهم از پزشکان بپرسید و به من بگویید این است: وقتی فردی که قران میخواند رفت توی قبر و زیر سر مصطفی را گرفت دستش پر از خون شد و گریه کنان بیرون آمد و رفت و فرد دیگری آوردند. چگونه ممکن است بچه من که 6 دی شهید شده به یکباره در 23 دی این همه خون از زیر سرش سرازیر شود؟

آیا اجازه برگزاری مراسم ختم برای مصطفی دادند؟
برای مراسم ختم ما در مسجد محله مراسمی گرفتیم اما پر از مامور اطلاعاتی بود که کسی اعتراضی نکند و حرفی نزند و صدایی از کسی درنیاید. چند روز بعد هم آمدند در خانه و گفتند پسرتان بسیجی بوده و میخواهیم برای چهلمش پلاکارد با تاج گل بیاوریم که من گفتم بچه من بسیجی نبود و مراسم هم نمی گیرم برای همین برای چهلم ما مراسم نگرفتیم و رفتیم سر خاک پسرم.

خانم اکملی، فرزند شما دانشجو بود؟
نه دانشجو نبود. دیپلم داشت و به اتفاق یکی از دوستانش که شریک او بود در کار نصب تلفن های سانترال شبکه بود. پروژه ای کار میکردند؛ مثلا از آموزش و پرورش و شرکت های مختلف پروژه می گرفتند و کار میکردند.

شما شکایت کرده و خواهان معرفی و مجازات قاتل پسرتان شده اید درست است؟
بله شکایت ما در دادسرای جنایی مفتوح است. قاتل فرزند من هم شناسایی شده است و خود آقایان بهتر میدانند کیست اما من نمیخواهم که او را بیاورند و اعدام کنند من میخواهم مسبب این جریانات معرفی و مجازات شود. کسی که دستور داده بچه های مردم را بکشند؛ او باید معرفی شود وگرنه اینکه یکی را بیاورند و بگویند این تیر زده که مهم نیست. مهم کسی است که دستور کشتن مردم را صادر کرده؛ او باید مجازات شود. از طرفی من به دادگاه عدل الهی هم شکایت برده و از خدا خواسته ام که مسبب این جریانات را نابود کند. ما به دنیای بعد از مرگ اعتقاد داریم و میدانیم بهشت و جهنمی هست. به خدا سپرده ام. مصطفای من با آزادگی رفت و با مردانگی جانش را از دست داد. من سربلند هستم و با افتخار می گویم که بچه ام با سربلندی و برای آزادگی شهید شد به خاطر مردمش و به خاطر وطنش. حتی دو روز قبل از چهلم هم به خواب خواهرش آمد و از او خواسته بود که برای چهلم خیار و آب سیب خیرات کنیم ما هم هر کسی آمد گفتیم مصطفی پیغام داده خیار بخورید، آب سیب بخورید و....


فرشته قاضی / روزآنلاین

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

مرگ، بخند لطفاً!!

جمجمه اش به کلی تغییر حالت پیدا کرده، تمام موهای سرش ریخته، ابروها، و حتی مژه ها، با این حال هنوز هم زیباست.
یه پسر تقریبا سه ساله. تلاشش برای دیدن منظره ی خارج از اتوبوس نظرم رو جلب کرد ... آخر خسته شد و کفری به پاهای مادر پناه برد، خانم جونی که به کلی شکسته بود. نگاه کنجکاوم به کودک خردسال سرطانی اش حسابی رنجوندش، حساس بود به نگاه اطرافیان، رد می گرفت ببینه چشما بعد از دیدن بچه اش چه حالتی به چهره ی آدما می دن، ترس، ترحم، چندشی، ... . پسر کوچولو از سر کلافگی ای که خیلی بزرگ تر از سنش بود با دست ضربه ای به آدم غریبه ها می زد اونوقت می خندید و توی چشماشون ذل می زد، انگار پی محبتی لبخندی چیزی می گشت، نگاه ها سرد و بی حوصله بود، انگار می خواست امتحان کنه هنوز چقدر زنده است، بعد از هر واکنش سر پایین می انداخت و چهره ش اثیری می شد. تمام تلاشمو کردم تا با جنگولک بازی حواسشو پرت کنم، تمامم شده بود کاشتن یک خنده ی از ته دل روی لبهاش، شدم دلقکش ولی باز نخندید، تو این عمر کوتاهش بزرگتر از این حرفا شده بود، زندگی کوتاهش اونطور که دوست داشت پیش نمی ره، بوی مرگ می داد، رنگ مرگ بود، یک موجود خارجی، انگار مرگ رو جلد کرده باشن، نماد تهوع از زندگی ... چقدر غریبِ این روزها حالِت از مرگم بهم بخوره!

امروز ...



امروز صدو یکمین روز بازداشت میلاد اسدیِ، مهدی عربشاهی و مرتضی سیمیاری دیروز با قرار وثیقه آزاد شدن که با این حساب از اعضای شورای مرکزی تحکیم میلاد و بهاره موندن اُنور دیوار، یاشار دارالشفاء هم دو سه روزی هست آزاد شده و بچه ها دوباره به افتخار آزادیش توی دانشگاه دوران لیسانسش شیرینی پخش کردن، حتم دارم مادر و برادرش الان خیلی خوشحالن، خان داداشم و دیدم مدتی پیش، اینقدر جیغ کشیدم که بنده خدا شوکه شده بود، ارسلان هم کلاسیم از روز عاشورا اوینِ، آزاد شده های هم ردیفش از فشار عجیب غریب بازجوها روی ارسلان خبر دادن که واقعا برای من جای شگفتی و تعجب داره ...
دیروز عقد دوتا از دوستانِ تازه از بند رهیده بود، خطبه رو سید محمد خاتمی جاری کرد و من واقعاخوشحالم براشون، انشاء الله که خوشبخت بشن، برای این با هم بودن خیلی سختی کشیدن ...
حس می کنم از دنیای واقعی و آدمها جدا شدم، توی حباب ام، یه حباب کدر از جنس مایع ظرفشویی نامرغوب، تنها، فقط می تونم نظاره گر باشم، شاید دچار تهوع سارتری شدم یا فوبیا گرفتم، شاید مثل بیگانه در جزیره ای مثلا مالایا گرفتار شدم بین یه عده سرسامی آموک دار! شاید هم به ماخولیای معروف دچار شدم. عید نیست. هست؟ من که احساسش نمی کنم. یک ماهی میشه کاوه رو ندیدم مطمئنم اون می تونه مرضمو تشخیص بده ...
امیدوارم هرچه زودتر همه ی دوستان رو آزاد و سرحال و سلامت ببینم، انشاء الله هرچه زودتر همه آزاد شن! چه از زندان و چه از سرسامِ برادرکشی ...