۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

مرگ، بخند لطفاً!!

جمجمه اش به کلی تغییر حالت پیدا کرده، تمام موهای سرش ریخته، ابروها، و حتی مژه ها، با این حال هنوز هم زیباست.
یه پسر تقریبا سه ساله. تلاشش برای دیدن منظره ی خارج از اتوبوس نظرم رو جلب کرد ... آخر خسته شد و کفری به پاهای مادر پناه برد، خانم جونی که به کلی شکسته بود. نگاه کنجکاوم به کودک خردسال سرطانی اش حسابی رنجوندش، حساس بود به نگاه اطرافیان، رد می گرفت ببینه چشما بعد از دیدن بچه اش چه حالتی به چهره ی آدما می دن، ترس، ترحم، چندشی، ... . پسر کوچولو از سر کلافگی ای که خیلی بزرگ تر از سنش بود با دست ضربه ای به آدم غریبه ها می زد اونوقت می خندید و توی چشماشون ذل می زد، انگار پی محبتی لبخندی چیزی می گشت، نگاه ها سرد و بی حوصله بود، انگار می خواست امتحان کنه هنوز چقدر زنده است، بعد از هر واکنش سر پایین می انداخت و چهره ش اثیری می شد. تمام تلاشمو کردم تا با جنگولک بازی حواسشو پرت کنم، تمامم شده بود کاشتن یک خنده ی از ته دل روی لبهاش، شدم دلقکش ولی باز نخندید، تو این عمر کوتاهش بزرگتر از این حرفا شده بود، زندگی کوتاهش اونطور که دوست داشت پیش نمی ره، بوی مرگ می داد، رنگ مرگ بود، یک موجود خارجی، انگار مرگ رو جلد کرده باشن، نماد تهوع از زندگی ... چقدر غریبِ این روزها حالِت از مرگم بهم بخوره!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر